یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

من می مانمـ و قصه ی تو

غروب که می شود

دست از سرِ ثانیه ها برمی دارمـ و تنها به تو فکر می کنمـ . .

پلک هایمـ کنارِ نفسهایتــ سنگینی می کند و خدا برایمـ از تو می گوید . .

وقتی قصه اش به نقطه می رسد

تو آخر قصه نشسته ای رویِ دستانِ خدا

و نگاهتــ مبهوت نگاهِ بی کلامـ من است . .

خدا در انتهایِ وجودمـ آرامـ به من می رسد

و تو را روی دیواره ی بلند قـلبمـ تنها می گذارد . .

من می مانمـ و قصه ای

که روی قلبمـ

قدر دستانِ خدا سنگینی می کند . . .

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:خدا,سنگین,خدا,تنها,انتها,دیوار,قلب,غروب,
  • تنها زبان من برای گفتن

    خطاب به .....

    دلم تنگ است

    نه تنگ يك نفر يا اتفاق يا....

    دلم تنگ چيزهاييست.

    تنها زبان من برای گفتن، اين قلم است..

    دیگران زبانهای زیادی دارند.

    زبان نگاه. زبان فکر. زبان سخن گفتن.

    اما من تنها زبان حرفهایم نوشتن است و تنها واژه اش سکوت.

    همه چیزم در یک سکوت ساکت و آرام تمام میشود.

    و خودم در سکوتم شروع میشوم.

    مانوسم با او... صدایش رامیشنوم و زبانش را میشناسم .

    صدایش را در جوشش آبی در دل داغ کویر...

    در صدای عاشقانه بلبلی در باغ...

    در بوی خوش گلهای بهاری، در صداقت پاک نسیم صبح ..

    در نازعاشقانه باران، در رویش یک گل، در دل باغچه کوچک خانه های قدیمی ..

    در تابش آفتاب از پشت کوههای پر غرور مشرق. ..

    در نجوای عارفانه غروب، در پشت کوهای قامت خمیده مغرب...

    در نیایش یک علف....

    در نگاه یک عاشق

    در کلام یک فیلسوف..

    در میان اینهمه ازدحام...

    .. این همه تنهایی. ..

    اینهمه سکوت ...

    ميبينم و ميشنوم...

    من از دل ميگويم

    من از حرفي كه در ماست

    من از جوششي كه حضوري ميرساند

    من از جان خود سخن ميگويم

    رنگ خاصي بر كلامها نپاشيد

    گاه آسمان هست تا بفهماند

    در پس ابر خورشيد است و در آغوش آفتاب باران...

    javahermarket

    چرا رفتی.چرا؟


    چــرا رفــتــی، چــرا؟- مـن بـی قـرارم

    بـــه ســـر، ســودای آغــوش تــو دارم

    نـگـفـتـی مـاهـتاب امشب چه زیباست؟

    نـدیـدی جـانـم از غـم نـاشـکـیباست؟

    نــه هـنـگـام گـل و فـصـل بـهـارسـت؟

    نــه عــاشـق در بـهـاران بـیـقـرارسـت؟

    نــگــفــتــم بــا لــبـان بـسـتـهٔ خـویـش

    بــه تــو راز درون خــســتـهٔ خـویـش؟

    خـروش از چـشـم مـن نشنید گوشت؟

    نــیــاورد از خــروشــم در خـروشـت؟

    اگــر جــانــت ز جــانـم آگـهـی داشـت

    چــرا بــی تـابـیـم را سـهـل انـگـاشـت؟

    کـــنـــار خـــانـــهٔ مــا کــوهــســارســت

    ز دیـــدار رقـــیـــبــان بــرکــنــارســت

    چــو شــمــع مــهــر خــامـوشـی گـزیـنـد

    شــب انــدر وی بــه آرامــی نــشــیــنـد

    ز مــــاه و پــــرتـــو ســـیـــمـــیـــنـــهٔ او

    حـــریـــری اوفـــتـــد بـــر ســـیــنــهٔ او

    نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست

    پـر از عـطـر شـقـایـق هـای خودروست

    بــیــا بــا هــم شــبــی آنــجــا ســرآریــم

    دمـــار از جـــان دوری هـــا بـــرآریــم

    خــیـالـت گـرچـه عـمـری یـار مـن بـود

    امــیــدت گــرچــه در پــنـدار مـن بـود

    بـــیــا امــشــب شــرابــی دیــگــرم ده

    ز مــیــنــای حــقــیــقــت ســاغــرم ده

    دل دیــــوانـــه را دیـــوانـــه تـــر کـــن

    مــرا از هــر دو عــالــم بــی خــبــر کـن

    بــیــا! دنـیـا دو روزی بـیـشـتـر نـیـسـت

    پــی ِ فــرداش فــردای دگــر نــیــســت

    بـیـا... امـا نـه، خـوبـان خـود پـرسـتـند

    بــه بــنــدِ مــهــر، کــمـتـر پـای بـسـتـنـد

    اگــر یــک دم شـرابـی مـی چـشـانـنـد

    خــمــارآلــوده عــمــری مــی نــشــانـنـد

    دریــن شــهــر آزمــودم مــن بـسـی را

    نـــدیـــدم بـــاوفـــا زآنـــان کــســی را

    تــو هــم هــر چــنــد مــهـر بـی غـروبـی

    بـه بـی مـهـری گـواهـت ایـن کـه خـوبی

    گــذشــتــم مــن ز ســودای وصــالــت

    مـــرا تـــنــهــا رهــا کــن بــا خــیــالــت

    javahermarket

    سکوت کافیست

    دوباره برگشت
    و باز هم غروب یعنی برگرد به خانه
    به دلتنگی ها
    و به بی اویی
    راستی سلام
    دوباره در همان جاده ام
    فصل شهریور ماه است
    بوی پاییز اما میدهد
    پاهایم خیلی خستس
    و دوباره این سردرد نشسته است
    راستی خدایا
    دوست داری کمی با من هم مسیر شوی
    کنارم خالیست
    به لطف تو خالی شده است
    دوست داری هم شانه من
    قدم زنی
    کمی این مسیر را بیایی ببینی چه طعمهایی دارد
    شور و شیرین
    پر از خاطرات و آخرش دلگیری
    پراز کار و دوندگیست
    و بازهم
    کفشهای خسته من
    و این درد
    ..
    دوست داری کمی دستهایت را بگیرم
    دیگر خالی است
    سرد هم ماند
    نترس
    گرمایی ندارد که دلت را بلرزاند
    همراه میشوی کمی با من
    اینبار کمی تو حرف بزن
    لبهایی واژه ام خاموشند
    خسته اند
    دیگر گوشهایم
    تشنه ترند تا لبهایم
    بیا کمی حرف بزن
    سکوت کافیست
    بیا قسمت را تغیر دهیم
    باشد هرچقدر دوست داشتی مرا دعوا کن
    گله کن
    فقط کمی حرف بزن
    دارم پیر میشوم
    بی تو
    بی او

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:دلنوشته,خسته,لب,سکوت,خاموش,دعوا,عاشقانه,تشنه,سکوت,غروب,شهریور,خانه,
  • روي ديوار خانه را سفيد كرده ام

    تو
    از غروب اين روزهاي پر مشغله
    نزديكتري به من
    من
    اين دل را براي تو خواندم
    و از پله هاي بيمارستان
    جانم را به خواندن قلب تو آوردم
    دست به سينه ات نهادم
    هزاران بار آرامشم را گرفتم و آرام باش را بر تو خواندم
    آنچه از خطوط گريه هاي تو پيداست
    به چشمهاي من پيداست
    روي ديوار خانه را
    سفيد كرده ام از دلتنگي
    و هيچ قابي به خنده هاي من از تو دل نمي بندد
    اينجا
    هميشه براي نبودنت
    جاي خالي گذاشته ام
    دلم گرفته
    به دستهاي توهم اعتباري نيست
    نه آنكه
    نااهل باشد
    اما
    به اكنون من از تو
    پاي بودن نيست...
    گرمتر...

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:اعتبار,دلم گرفته,دلنوشته,شعر,زیبا,دلتنگی,بیمارستان,ارامش,سینه,غروب,خطوط,گریه,قلب,
  • دشتی از آواز

    نه مهربانی تابان دستهای زمین
    به دوش ثانیه هاست ..
    نه بوی بوسه سیب
    نصیب لبهای ما..
    دشتی از آواز
    میان حنجره زمان می میرد ..
    کلام زیور شوریدگی و عاطفه نیست .
    درون حافظه هستی
    برودتی زالفبای سرد می گذرد .
    دل عاشق :
    از میان هیاهوی زمانه
    مرا به سرخی
    گیلاس های تازه
    به عطر عاطفه سیب
    به آبی رخسار یک ترانه
    ببر ..
    بیا و تمنای سبز دل را تماشا کن
    آن گل که کاشتی در جان
    هر صبح خورشید را
    به باور تو
    سلام صمیمانه میدهد
    اینجا
    این دل
    نام ترا هنوز
    با غروب
    می گوید

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:مهربانی,غروب,تماشا,خورشید,صمیمانه,هنوز,رخسار,ترانه,تمنا,حنجره,تابان,عطر,عاطفه,
  • می خواهم بمیـــــرم...

    میخواهم بمیرم

    نه اینکه قلبم از کار بایستد

    و تنم سرد شود

    و با خاک یکسان شوم

    میخواهم بمیرم نه اینکه هیچ صدایی به گوشم نرسد

    و هیچ خورشیدی بر من نتابد

    و از دیدن ماه و ستارگان کور باشم

    میخواهم به مرگی کاملاْ غیر عادی بمیرم

    مرگی شبیه بخار شدن آب

    روئیدن دانه

    غروب خورشید

    ابری شدن آسمان

    میخواهم نیست شوم

    تا در دنیایی دیگر ظاهر شوم

    دنیایی که هنوز آنرا ننامیده ام

    دنیایی که مزه آنرا کاملاْ نچشیده ام

    دنیایی شبیه عالم خیال

    که در آن همه چیز عادی باشد

    جز وحشت از نیستی

    جز درماندگی

    جز تنهایی...................

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:دنیا,تنهایی,وحشت,نیستی,عالم,خیال,ظاهر,مزه,عالم,خیال,اشمان,غروب,خورشید,مرگ,باران,شبیه,
  • داستان سلطان و هيزم كش

    هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد.

    در راه پیر مردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل می کند. لنگ لنگان قدم بر می داشت و نفس نفس صدا می داد. پادشاه به پیر مرد نزدیک شد و گفت:

    مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری؟ هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن!!

    پیر مرد خند ه ای کرد و گفت:

    اعلی حضرت، این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟

    پادشاه: پیر مردی که بار هیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.

    پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتر است؟

    پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد ...

    پیرمرد: اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود.

    آنچه به من فرمان می راند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه ی کودکان است.

    javahermarket

    سهراب سپهری

    آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
    آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ويران می کنی،
    آنگاه که شمع اميد کسی را خاموش می کنی،
    آنگاه که بنده ای را ناديده می انگاری ،
    آنگاه که حتی گوشَت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
    آنگاه که خدا را می بينی و بنده خدا را ناديده می گيری ،
    می خواهم بدانم،
    دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
    خوشبختی خودت دعا کنی؟

    سهراب سپهري

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:سهراب سپهری,اسمان,خوشبختی,دعا,انگاه,شمع,خاموش ,غروب,
  • چه می شود همه از جنس آسمان باشد

    چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها

    چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها

    کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد

    و او هنوز شکوفاست بین آدمها

    کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند

    غروب زمزمه پیداست بین آدمها

    چه می شود همه از جنس آسمان باشیم

    طلوع عشق چه زیباست بین آدمها

    تمام پنجره ها بی قرار بارانند

    چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها

    به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو

    دلت به وسعت دریاست بین آدمها

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    من می مانمـ و قصه ی تو

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا